عزیز هم

ساخت وبلاگ

دوشنبه شب بود،نشسته بودم روی تختم که تلفن زنگ خورد و خبر دادند حال پدربزرگم خوب نیست. چشمامو بستم و باز کردم و امروز سه شنبه ی هفته ی بعدشه.یک هفته ی عجیب و شلوغ و غمگین به سرعت گذشت.

ذهنم در این هفته بسیار آشفته بود و خسته.همینطور بدنم.

تازه داره خاطرات یادم میاد...پدربزرگ مهربونم که همیشه بنابر یه خاطره ی بچگی واسه من خامه عسل میخرید.و آخرین باری که خونمون اومد برای من و خواهرم دو تا خودکار آورد.

آخرین باری هم که دیدمش جمعه، ۲۷ مرداد،توی باغ بود. 

مهربانی تو... 

خانومِ راننده هستم ^ _ ^...
ما را در سایت خانومِ راننده هستم ^ _ ^ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4mozhgan-nevesht1 بازدید : 181 تاريخ : يکشنبه 12 شهريور 1396 ساعت: 20:02