خانومِ راننده هستم ^ _ ^

متن مرتبط با «این روزا با کی میخندی» در سایت خانومِ راننده هستم ^ _ ^ نوشته شده است

زندگی این روزا در اسفند عزیز

  • *دوستای جدیدمون رو دوست دارم البته فامیلیم اما قبلا اصلا نمیشناختمشون، خیلی فامیل نزدیک نیستیم. اما الان هرازگاهی میبینیمشون و خیلی خوش میگذره و کیف میده معاشرت باهاشون. اتاق فرار هم رفتیم و خیلی خوب بود. *الان باز تصمیم گرفتم پیجم مخصوص کتاب باشه فقط و برای همین اینجا زیادتر خواهم اومد :) امیذوارم *دم عیده و منم از همیشه و تا همیشه عاشق عید. امسال گفتم همه کارامو زودتر انجام بدم چیزی نمونه اخر عید به جز ناخن و ابرو اما ناگهاااان همین امروز تصمیم گرفتم همه کارایی ک میخثاستم بعذ عید انجام بدم رو الان انجام بدم ! مثلا کراتین مو و ژل ها. عیب نداره به جاش ذوق زده ام ک عید عالی میشم به امید خدا :)  *بی صبرانه منتظر دو بسته پستی ام. یکی هودی) نعیمه که جلوش خرس داره و اون یکی هم پاپیون توری ک خیلی مده.  *همه چی خوبه خداروشکر :) رو کتابم دارم کار میکنم و امیدوارترم و میدونم میشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روزای غیرمهمونی :)

  • خب اینم از بالا پایینای زندگی! روزای مهمونی (پست قبل) تموم شد و الان تو روزای بیماری هستیم! خودم خوبم خداروشکر. ولی ‌پای بابام شکسته و پای مامانم ی کیست کوچیک داره، مهم تر اینکه مامان بزرگم امروز آنژیو شد و سه تا رگای قبلش گرفته بود که بالن زدن. امیدوارم خوب باشه. الان توی بیمارستانه. از خدا میخوام هرچه زودتر خوب شه بیاد خونه و دیگه مشکلی نداشته باشه. لطفا هرکی این پستو میبینه برامون دعا کنه.  البته دو سه روز تو سی سی یو بود دیشب اومد خونه شون رفتم دیدمش. فکر کنم به امید خدا امشب برمیگرده خونه باز.  سر خودمم کلی شلوغه. هر روز بعد کار یکم کتاب میخونم و میرم سراغ کار کردن رو کتاب خودم. تا اینجا ساعت دوازده و خرده ای میشه و ناهار و خواب. تمرینای زبان و کلاسش هم هست. و اینکه دارم رو پیج کتابم کار میکنم تا بهتر بشه.  امروز باید برم روغن ماشینمو عوض کنم با بابا و همینطور یکم خرید دارم و کتاب زبانو منگنه بزنم. فردا هم انگشترتو تنگ کنم. باز کارای دیگه هم واسه روزای دیگه:) در کل خوبم به جز اینک مامان ب خاطر مامان بزرگ زیاد خونه نیست. زودی همه چی درست میشه میدونم.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خسته اما با لبخند

  • خیلی خیلی خسته ام از نوع خوبش با لبخند. نوعی ک عاشقشم و منو یاد روزای دانشگاه سمیه میندازه. کلی حس خوب و دوستام و اینا. امروز کلاس زبان داشتم بعدم کیک پختم و بابا هم کالباس گرفت گفت برای منه. خوشمزه بود و الانم که دارم میترکم :) هرچند کیک به زیاد خوشمزه نبود و البته مطابق چند کیک اخری ک پختم وسطش نپخته بود و تهش ته گرفته کمی، بایذ درباره اش تحقیق کنم. +دیگه اینکه عااااشق ورزش کردنمم این مدت. مرتب ورزش میکنم هفته ای دوبار لااقل و حس خوبشو خیلی دوست دارم. انرژی اعتماد به نفس و همه چی میده. + روابطم با دوستام رو خیلی دوست دارم. قراره به زودی ی دوست خیلی خوب که کلی حرف داریم با هم رو ببینم :زهرا. و فردا هم قراره چند تا از دوستای هنرستان بیان یک کافه. واقعا دلم براشون تنگ شده و میخوام بهشون بگم گاهی بریم بیرونی چیزی. سه شنبه هم که قراره با فاطمه بریم سینما. خلاصه که دوستای خوبم کنارمن و واقعا شادم میکنن. + سالن ستاره به دلایلی اوکی تشد و قراره پسش بدن. امیدوارم یه سالن خوب پیدا کنه بره برای کار. + برای پیج اینستاگرامم ایده های جدید دارم امیذوارم خوب عمل کنن. + عمو منوچهر رو از اخرین باری که راویس بودیم ندیدم. امیدوارم به زودی ببینیمش باز. هرچند برنامه این هفته ام به جز پنجشنبه و دوشنبه پره. اونم مشخص نیست تازه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روزای مهمونی

  • من الان خیلی خسته امممم و نمیدونم چطورین اینجور موقع ها حوصله دارم بیام اینجا بنویسم. نمیدونم خستگی خوبیه انگار! ناشی از بدو بدوی خوب.  امروز رفتیم سیتی سنتر حرید من یخ پافر کوتاه مشکی خریدم و یه ماسک. بعد عاشق اخلاق خودم شدم! انگار برگشته بودم به من قبلی. با صلابت و اینا :) یعنی خلاصه یه ورژن بهتر دیگه.  بعدم رفتیم پاساژ کوثر چون عموی مامان نقره میخواست برای زنش و دو تا گردنبند گرفت خلاصه بعد کلی ویدیو کال. ناهارم سیتی خوردیم خوشمزه بود واقعا.  دیگه اینکه دیشب هم با مامان بزرگ رفتیم خونه عموی مامانم اش رشته بردیم و شیرینی کلی جرف زدیم خوش گذشت. امروز عموی مامان بهم گفت برامون تو کیک بخر برای دسر که اصلا وقت نشد. امیدوارم قبل برگشتن بریم کیک بگیریم.  البته برگشت امروز کلی ترافیک بود و من متنفرم از رانندگی تو ترافیک کلی عصبانی شدم مخصوصا ک ی مسیر هم بسته بود. ولی باز حالم خوبه الان.  خداروشکر دیگه همه چی خوبه. راستی دیشب با ی ادم نسبتا معروف ویدیو کال حرف زدیم از طریق عمو که نزدیکترین ؛؛ب٪رخور«د من با به س؛لب@ریتی بود , ...ادامه مطلب

  • بارون

  • داره بارون میاد و مدت زیادی از پنجره اتاقم زل زدم به بارون و بوشو حس کردم و حس خوب گرفتم و به صداش گوش کردم. خیلی اروم بودم. نمیدونستم میتونم این همه مدت کاری نکنم فقط به بارون نگاه کنم که البته زیر نور چراغ فقط کمی پیدا بود. ولی خوبه. هیچ کاری نکردن خوبه.  حس خوبی دارم الان.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کارت بانکی مامان بزرگ

  • دیشب خونه مامان بزرگ بودیم و یه حرف جالبی زد. گفت چطور ممکنه پول میاد تو این کارت بانکی؟ اصلا نه تکون میخوره نه چیزی! چشام داره پاره میشه :)))))))))) یعنی هر بار یادم میفته روده بر میشم , ...ادامه مطلب

  • خوشحالم که مینویسم باز

  • احساس خوبی دارم به زندگیم الان. شاید همه چیز کاملا درست نباشه اما حس میکنم خوب میشه همه چی. عاشق یوگا ام، الان کمتر عاشق آبرنگم ولی در کل حسشو دوس دارم. کارم کتاب خوندنم کتابی که دارم مینویسم. فیلمام پادکست کودک درون و همه چی. شایذ بخوام یه دوره کلاس روانشناسی شرکت کنم چون واقعا خوشم میاد ازش. ضمنا عاشق زبان خوندنم هم هستم.  امشب و دیشب مامان بزرگ خونمون بود بعد مدتها: حضورش ارامش بخشه واقعا. بلال خوردیم و بستنی و ماهی و همه چی :) بلال ها سفت بود البته و مامان بزرگ نخورد فقط من و مامان بابا و ستاره خوردیم. و مامان بزرگ دلش ذرت مسکیکی (!) میخواد به قول خودش:) قراره براش درست کنم. اینم برای داییم که فوت کرده و حاش خالی بود: قول میدم هرگز فراموشت نکنم و دلم همیشه برات تنگ میشه. و همیشه یادت رو زنده نگه خواهم داشت.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همه چی (حس خوب این پست)

  • +پنجشنبه رفتم امامزاده سید اشرف (ع) با مامانم و حس خیلی خوبی گرفتم. یه خانم هم بهمون شکلات نذری داد. دعا خوندیم کمی نشستم و برگشتم. حدس میزنم اگه مدت پیش میرفتم حس نوستالژی بدی میگرفتم (هر چند یادم نمیاد قبلا رفته باشم شاید وقتی کوچیک بودم) اما دیروز واقعا حسم خوب بود و بازم ایشاا... میخوام برم. بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم از حدود ساعت پنج و شش عصر شبم موندیم تا بعد از ظهر جمعه. اخیرا یک بار دیگ هم شب خوابیدیم ولی این بار طولانی بوذ ‌باز به جای نوستالژی حس خیلی خوب بچگی بهم دست داد. اروم شدم کلی و حتی هوس فیتیله دیدن کردم! چون بچه بودیم همین کارو میکردیم اونجا. جای خالی پدربزرگم بعد مدتها زیاد حس کردم ولی در کل جالبه برام که انقدر احساس بچگیام بهم دست داد. نماز ظهرم رو تو اتاق افتابگیر با پنجره بزرگ خوندم در حالی که صدای گنجشک میومد و چه حسی بود :) +چند شب قبل خونه مامان بزرگ بودیم و رفت حمام. بعد مدتی رفتم صداش کنم ببینم کاری داره انا اصلا جواب نمیداد. در حالی که صدای حرکت کردن میومد. اخرش اروم به خودش گفت کیه هی میگه ننه ننه :)))) از اون موقع هر بار یادم میاذ لبخند میزنم. بعدم گفت چون تو جواب نمیدی منم ندادم در حالی که اینجور نیست :) + دایی سعید... حضورش مداوم بود و حالا که نیست بدجوری حالمو خراب میکنه. حیرون موندم چرا ییشتر ازش احوالپرسی نمیکردم. مریض بود خیلی و ناراحت و تنها و من میخواستم کنارش باشم که تنها نباشه اما گاهی سخت بود به خاطر کارای خودش. حالا دعا میکنم برگرده و قول داذم به خودم که بیشتر پیشش برم. عاشق دورهمی بود و خداروشکر که اخرین باری که دیدمش توی باغ دورهم بودیم، البته به جز دو باری که توی بیمارستان دیدمش. دوشنبه هم میخوام حتما برم ملاقاتش. خدایا خ, ...ادامه مطلب

  • روزام

  • - تو قشم به خواهرم میگفتیم ازمون دور نشو تو بازار با هم باشیم واسه امنیت. بعد نیومد زود. به مامانم گفتم اخرش کلیه هاشو در مارن توش رو پر کاه میکنن میفرستنش دم هتل :دی +داستان سایه نکن تپت خشکه که به خواهرم گفتم و شعر بابامه. حوصله ندارم بنویسم مطمئنم خودم یادم میاد همیشه :) +نوشتم که ستاره اومد اتاقم حنا هندی و اینا؟ خاطره نونوا که بازی میکردیم رو تا گفتم زود یادش اومد. و بوی درخت یاس. راستی از باام خواستم یه یاس هم بکاره خونه و کاشت. +ستاره موهامو پرونین تراپی کرد بابام گفت چیکار میکنین گفتیم ابرسانی میشه. انقدر خندید کفت اینا کلاهبرداریه :)))) مگه اخه گله که ابرسانی بخواد. :دیییی +چند روز پیش عکسای قدییمیم رو اوردم چندتاشو انتخاب کردم برای چاپ. یادم اومد چقدر مثبت نگر بودم و به خودم گفتم روز عالی ای خواهم داشت. +دلم میخواد کتابمو که نوشتم بعدش برای ادیت اینا برم کافه همراه انشاا... به امید اون روز. ایده اش رو قبلا داشتم اما وقتیتقویت شد که سه شنبه رفتم کافه درس خوندم برای میانترم زبان و خیلی خوب بود تصمیم گرفتم همیشه این کارو کنم.  +ایده ورزش برای کسانی که ورزش دوست ندارن؟! فکر کنم والیبال! +کاااااش بیشتر بیام اینجا چون حس خوب میده. بعدا نوشت: از روزی که تنها رفتم بیرون فهمیدم تنها بودنم عالیه اصلا. میخوام یه مدت برا خودم باشم. مخصوصا ک یاد بچگیام افتادم و احساس میکنم کودک درونم به. زمان تنهایی نیاز داره کخه خودم باشم و اون. کاملا این برام مملوسه و خیلیم کیف میده.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روز بارونی قشنگ

  • امروز یه روز بارونی خیلی خوشگله، من سرکار بودم با اینکه تعطیل بود ولی خیلی زود تموم شد چون یه سایتا خرابه و فعلا نمیشه ارسال داشت. مجبورم منتظر بمونم دزست بشه؛ فکر کنم تا یازده شب طول بکشه. فعلا بیکارم و کلی کتاب خوندم.  الان میخوام دو تا مورد از قبل رو بنویسم: -مامان بزرگم یه دفعه گفت یادته بابابزرگ میگفت: سیب بخور تا سیب شوی. حالا بابابزرگ اصلا میگفت به بخور تا به شوی که معنی هم میداد , ...ادامه مطلب

  • چقدر چیزایی که توی این پست نوشتم رو دوست دارم

  • امروز روز شانسم بود! خب شایدم نبود! به هرحال صبح که فکر میکردم کمی وزن اضافه کردم با ترس و لرز رفتم روی ترازو و در کمال تعجب دیدم وزن کم هم کردم! خیلی خوشحال شدم انقدر که چند ثانیه اول نمیفهمیدم دقیقا دارم روی ترازو چی میبینم! بعدش برای صبحانه ام املت درست کردم و تخم مرغش دو زرده از اب درومد! البته چند روز پیش هم اتفاق مشابهی افتاد.  البته شواهد خوش شانسی امروزم همینجا تموم شدن و دیگه نشونه ای مبنی بر این موضوع پیدا نکردم. البته اتفاق خاصی نیفتادن هم گاهی از خوش شانسیه! امروز کتاب زنی در کابین ده رو تموم و کتاب بادام رو شروع کردم. دو قسمت از سریال بلک میرور رو هم دیدم که اولی واقعا جذاب بود. درباره انتقال ناخوداگاه فردی به دیگری و... اما میخوام یه چیزم از چند روز پیش بگم. برای یکی دو روز متوالی حس تنهایی عجیبی داشتم. بهترین توصیفی که دقیقا توضیح میده چه حسی داشتم اینه: تنهایی مثل یه حیوون وحشی که توی قفس تن من گیر کرده بود خودشو به در و دیوار میکوبید. حس عجیبی بود و وحشت توی کل وجودم پخش شده بود. با این حال شکر خدا الان خوبم. راستش نمیدونستم حس تنهایی رو میشه به صورت فیزیکی هم تجربه کرد! خب فکر کنم برم یکم دیگه کتاب بخونم. نت ندارم خارجی. دارم به این فکر میکنم شبا چقدر میتونن بلند باشن که الان تازه نه و نیمه و چقدر دیگه باید صبر کنم قبل از اینکه خوابم بگیره! حداقل دیشب تا موقعی که چشمام به معنای واقعی کلمه داشتن بسته میشدن نمیتونستم دست از کتابم بردارم، امشبو نمیدونم. *که یادم بمونه قبل خواب سه تا چیز از خدا بخوام و بابت سه تا چیز ازش تشکر کنم. پی نوشت: دلم میخواست برای عنوان علامت تعجب بذارم ولی همینجوریشم حس میکنم علامت تعجبای این پست زیاد شدن و این چیزیه که ازش, ...ادامه مطلب

  • کیش ۴۰۱

  • خببب ما از سوم تا شیشم فروردین رو رفته بودیم کیش، اینجا میخوام راجع به این سفر بنویسم که یادگاری بمونه. روز اول وقتی رسیدیم رفتیم ساحل یکم عکس اینا گرفتیم و بعد رفتیم شاتل و پاراسل. من کلی ترسیدم و جیبیغ زدم اما خوشحالم که رفتم. مخصوصا پاراسل که پشیمون شده بودم و ترسیده بودم اما رفتم. غواصی هم خواه, ...ادامه مطلب

  • بابای عزیزم

  • بابام دو روزه میخواد بره حموم و نمیره. به مامانم گفتم انگا سختشه بره حموم. بابام گفت اره خیلی بده، بچه هم که بودم خودمو میسوزوندم و نمیرفتم , ...ادامه مطلب

  • اشتباه

  • داشتم درباره ناگزیر بودن اشتباه توی کار و تو همه چی میخوندم و اینکه ممکنه کارای زیادی بکنیم، یه سریاش موفقیت امیز باشن و یه سریا نه تو کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم. بعد همون موقع تصمیم گرفتم یادداشت های قدیمی توی فولدر بوک گوشیم رو بخونم. اولین چیزی که اون ته پیدا کردم درباره همین بود که اشتباه کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه. بعد کوینسیدنس دیگه :), ...ادامه مطلب

  • روزای قشنگ پاییز

  • خیلیییی خوابم میادددد نمیدونم چرا !  شنبه ها خیلی کار دارم چون باید محتوا بدم به نویسنده هام. بعد هم یه سری کار داشتم و در نهایت وقتی همه چی تموم شد، بازم کار خط نخورده تو لیستم داشتم! عصر اصلا حوصله , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها