خانومِ راننده هستم ^ _ ^

متن مرتبط با «در گوشم چیزای خوب بگو تو» در سایت خانومِ راننده هستم ^ _ ^ نوشته شده است

زندگی این روزا در اسفند عزیز

  • *دوستای جدیدمون رو دوست دارم البته فامیلیم اما قبلا اصلا نمیشناختمشون، خیلی فامیل نزدیک نیستیم. اما الان هرازگاهی میبینیمشون و خیلی خوش میگذره و کیف میده معاشرت باهاشون. اتاق فرار هم رفتیم و خیلی خوب بود. *الان باز تصمیم گرفتم پیجم مخصوص کتاب باشه فقط و برای همین اینجا زیادتر خواهم اومد :) امیذوارم *دم عیده و منم از همیشه و تا همیشه عاشق عید. امسال گفتم همه کارامو زودتر انجام بدم چیزی نمونه اخر عید به جز ناخن و ابرو اما ناگهاااان همین امروز تصمیم گرفتم همه کارایی ک میخثاستم بعذ عید انجام بدم رو الان انجام بدم ! مثلا کراتین مو و ژل ها. عیب نداره به جاش ذوق زده ام ک عید عالی میشم به امید خدا :)  *بی صبرانه منتظر دو بسته پستی ام. یکی هودی) نعیمه که جلوش خرس داره و اون یکی هم پاپیون توری ک خیلی مده.  *همه چی خوبه خداروشکر :) رو کتابم دارم کار میکنم و امیدوارترم و میدونم میشه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گردش زیااادش خوبه :)

  • انقدر این روزا میریم بیرون که نگو ودقیقا هم سبک زندگی مورد علاقه خودمه. بیرون رفتن شبا تا یازده اینا! البته نه هر شب، مثلا امشب میخوام بمونم خونه رو کتابم کار کنم و همینطور نویسنده استخدام کنم.  راستی نوشتم عمو منوچهر اومده؟ دیشب باهاش رفتیم راویس چیاکو غذاش خیلی بد بود. قهوه کافه همراهم برخلاف همیشه خوب نبود. البته شاید چون دی کف سفارش دادم. بعد اینکه هفته پیشم رفتیم تش کباب که نسبتا خوب بود مخصوصا ادنا کباب و بعد رفتیم طنجه برای چای و باقلوا. خوشمزه بود اما یکم گرون.  چند باری هم عمو اینجا بود و غذا از بیرون گرفتیم و خلاصه که باید رژیم بگیرم :)))) با همسرش هم انگلیسی حرف زدیم که خیلی خوب بود و انقدرم خوش اخلاقه که نگو.  کار و همه چی خوبه. جمعه رفتم کافه و کتابم خریدم کلی خوش گذشت. خداروشکر بابت همه چی و این حسای خوبی که دارم. امیدوارم همه همینطور باشن.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مارکده و دروس اخلاقیش :)

  • امروز با تور ربته بودیم مارکده. اولش خیلی ذوق داشتم برای یه مسیر طولانی جاده ای، البته همین امسال کویر هم رفته بودیم. خلاصه خوب بود ی باع که بد نبود و غذا اینا اوکی بود خوش گذشت اما برگشتنی با ترمز شدید راننده چند نفر کمی آسیب دیدن که خوشبختانه چیز جدی ای نبود اما باعث استرس و نگرانی شد و حدود یک ساعت برای اورژانس و صورت جلسه پلیس و... منتظر بودیم. بعد هم راننده اصلا وارد ترمینال نشد و یک جایی توی اتوبان البته با کمی فاصله از پایانه ما رو پیاده کرد! کلا هم رانندگیش خیلی خوب نبود البته بیشترین بدیش ترمزهای شدیدش بود.  خلاصه که این قضیه و اینکه سخت تاکسی گیرمون اومد باعث شد یکم خراب بشه. البته اینم بگم من معمولا موقع رخ دادن یه اتفاق اگر استرسم رو نادیده بگیرم بعدا به شکل خشونت خودشو نشون میده و دلم نمیخواد اینطور باشه و برای همین واقعا باید حسش کنم تا بعد اذیت نشم.  این از این، یه چیز دیگه که تو این سفر یاد گرفتم دوست داشتن خودم فارغ از همه چیز بود. من این ادمی که هستن رو میشناسم. سرسختی هاش و مسیرهایی که پشت سر گذاشته. دوسش دارم! واقعا دارم به خاطر چیزی که هست.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حال درونی

  • پست قبلی حس ناراحتی داشت و غمی که حقیقتا دارم برای داییم.  اما از دیشب و شاید دو سه روز اخیر، یه پرده غمی که چند ساله جلوی چشمام کشیده شده کنار رفت. میتونم ییشتر با خدا باشم و میتونم شادتر باشه و به ادمایی که دوسشون دارم و دوسم دارن اهمیت بدم. میدونم این قضیه داییم هم موثر بود، بهم کمک کرد بفهمم عمر ادم کوتاهه و باید قدر داشته ها و ادمای خوب زندگیتو بدونی. البته که انشاا... عمر داییم طولانی باشه و با عزت.  از اینا گذشته، واقعا حال روحیم بهتره حال درونیم بهتره خدا رو صد هزار مرتبه شکر. احساس خوشبختی و شعف دارم. چیزی که بدون اغراق حداقل دو سه ساله نداشتم. حس امیدواری به اینده روشن. حس اینکه باری سنگین از رو دوشم برداشته شده. حس خوب خوب. خداروشکر واقعا . از ته دلم میخوام همه همچین حسی داشته باشن، همه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تولدم

  • روز پنجشنبه تقریبا یک هفته رودتر تولدم رو گرفتم، البته تولد که نه، کیک گرفتم و عکاسی کردیم و یک ویدیو قشنگ، برای تولدم انشاا... روز جمعه میرم خرید. بعد اینکه بابام برام یه ویدیو قشنگ فرستاده یود دختر قشنگم سبزه روی من و ارزوی من خیلیییی قشنگ بود واقعا. بهم گفت که خیلی وقته نگه داشته برای یه موقعیت , ...ادامه مطلب

  • همه چی (حس خوب این پست)

  • +پنجشنبه رفتم امامزاده سید اشرف (ع) با مامانم و حس خیلی خوبی گرفتم. یه خانم هم بهمون شکلات نذری داد. دعا خوندیم کمی نشستم و برگشتم. حدس میزنم اگه مدت پیش میرفتم حس نوستالژی بدی میگرفتم (هر چند یادم نمیاد قبلا رفته باشم شاید وقتی کوچیک بودم) اما دیروز واقعا حسم خوب بود و بازم ایشاا... میخوام برم. بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم از حدود ساعت پنج و شش عصر شبم موندیم تا بعد از ظهر جمعه. اخیرا یک بار دیگ هم شب خوابیدیم ولی این بار طولانی بوذ ‌باز به جای نوستالژی حس خیلی خوب بچگی بهم دست داد. اروم شدم کلی و حتی هوس فیتیله دیدن کردم! چون بچه بودیم همین کارو میکردیم اونجا. جای خالی پدربزرگم بعد مدتها زیاد حس کردم ولی در کل جالبه برام که انقدر احساس بچگیام بهم دست داد. نماز ظهرم رو تو اتاق افتابگیر با پنجره بزرگ خوندم در حالی که صدای گنجشک میومد و چه حسی بود :) +چند شب قبل خونه مامان بزرگ بودیم و رفت حمام. بعد مدتی رفتم صداش کنم ببینم کاری داره انا اصلا جواب نمیداد. در حالی که صدای حرکت کردن میومد. اخرش اروم به خودش گفت کیه هی میگه ننه ننه :)))) از اون موقع هر بار یادم میاذ لبخند میزنم. بعدم گفت چون تو جواب نمیدی منم ندادم در حالی که اینجور نیست :) + دایی سعید... حضورش مداوم بود و حالا که نیست بدجوری حالمو خراب میکنه. حیرون موندم چرا ییشتر ازش احوالپرسی نمیکردم. مریض بود خیلی و ناراحت و تنها و من میخواستم کنارش باشم که تنها نباشه اما گاهی سخت بود به خاطر کارای خودش. حالا دعا میکنم برگرده و قول داذم به خودم که بیشتر پیشش برم. عاشق دورهمی بود و خداروشکر که اخرین باری که دیدمش توی باغ دورهم بودیم، البته به جز دو باری که توی بیمارستان دیدمش. دوشنبه هم میخوام حتما برم ملاقاتش. خدایا خ, ...ادامه مطلب

  • چقدر چیزایی که توی این پست نوشتم رو دوست دارم

  • امروز روز شانسم بود! خب شایدم نبود! به هرحال صبح که فکر میکردم کمی وزن اضافه کردم با ترس و لرز رفتم روی ترازو و در کمال تعجب دیدم وزن کم هم کردم! خیلی خوشحال شدم انقدر که چند ثانیه اول نمیفهمیدم دقیقا دارم روی ترازو چی میبینم! بعدش برای صبحانه ام املت درست کردم و تخم مرغش دو زرده از اب درومد! البته چند روز پیش هم اتفاق مشابهی افتاد.  البته شواهد خوش شانسی امروزم همینجا تموم شدن و دیگه نشونه ای مبنی بر این موضوع پیدا نکردم. البته اتفاق خاصی نیفتادن هم گاهی از خوش شانسیه! امروز کتاب زنی در کابین ده رو تموم و کتاب بادام رو شروع کردم. دو قسمت از سریال بلک میرور رو هم دیدم که اولی واقعا جذاب بود. درباره انتقال ناخوداگاه فردی به دیگری و... اما میخوام یه چیزم از چند روز پیش بگم. برای یکی دو روز متوالی حس تنهایی عجیبی داشتم. بهترین توصیفی که دقیقا توضیح میده چه حسی داشتم اینه: تنهایی مثل یه حیوون وحشی که توی قفس تن من گیر کرده بود خودشو به در و دیوار میکوبید. حس عجیبی بود و وحشت توی کل وجودم پخش شده بود. با این حال شکر خدا الان خوبم. راستش نمیدونستم حس تنهایی رو میشه به صورت فیزیکی هم تجربه کرد! خب فکر کنم برم یکم دیگه کتاب بخونم. نت ندارم خارجی. دارم به این فکر میکنم شبا چقدر میتونن بلند باشن که الان تازه نه و نیمه و چقدر دیگه باید صبر کنم قبل از اینکه خوابم بگیره! حداقل دیشب تا موقعی که چشمام به معنای واقعی کلمه داشتن بسته میشدن نمیتونستم دست از کتابم بردارم، امشبو نمیدونم. *که یادم بمونه قبل خواب سه تا چیز از خدا بخوام و بابت سه تا چیز ازش تشکر کنم. پی نوشت: دلم میخواست برای عنوان علامت تعجب بذارم ولی همینجوریشم حس میکنم علامت تعجبای این پست زیاد شدن و این چیزیه که ازش, ...ادامه مطلب

  • چیزای خوب :)

  • آلان تو فهم فلسفه جلد دو خوندم جه برای دوست داشتن ادمای دیگه، اشیا و خودمون ابتدا باید خدا رو به نحوه درست دوست داشته باشیم. عشق خدا باعث گناه نمیشه و موقتی نیست. بعد دیدم بله! همونطور که قبلا هم به ا, ...ادامه مطلب

  • تولدمه :))))

  • تولدم مبارک امروز حالم عالیه و البته تصمیم گرفتم عکاسی کنم واسه تولدم . خدایا شکرت واسه همه چی❤️❤️❤️, ...ادامه مطلب

  • روز تولد

  • امروز کلی تبریک گرفتم. بابامم ظهر اومده بود ببینه من کجام گفته مژگان خانوم کجاست. دی منم حموم بودم. دگ شیوا رو هم رفتم دیدم کاردانان اموزشگاه. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. , ...ادامه مطلب

  • درباره سال 98 عزیز

  • حدود 10 روز به پایان سال مونده و من باید درباره امسال بنویسم مثل همیشه. یادمه اول امسال، فکر کنم موقع سال تحویل به خودم گفتم که امسال میخوام شاد باشم. هر لحظه رو. اما بعد در کتاب انسان خردمند خوندم که, ...ادامه مطلب

  • امروز درسی سنگین

  • تنفر... حسیه که به استاد مهندسی اینترنت دارم. بعد کلاسش که هیچ انتراکی هم نداره، کلاس بعدی کنسل شده بود. ما رو از هشت تا دوازده به عنوان جبرانی نگه داشته. وقتی اومدیم بیرون داشتم ضعف میکردم از گرسنگی , ...ادامه مطلب

  • از درسای کتابا

  • یه چیزیو یادم رفت بنویسم: موقع خوندن آنا کارنینا وقتی که کم کم داشتم از این کتاب لذت میبردم؛ دچار حس دوگانه‌ای شدم. هم میخواستم این کناب تموم شه برم سراغ بقیه کتابها و هم اینکه خیلی خوشم اومده بود ازش, ...ادامه مطلب

  • سیزده‌به‌در

  • برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب

  • لوتوس :)

  • برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها